منصوره قلیچی

مهمان ناخوانده

1401/06/15     17:10
چه کسی می داند زندگی با پدری که عزیزتر از جان است و رفته رفته اخلاقش تغییر می کنه و دیگر به یادت نمی آورد چقدر سخت است. پدری که نمی دانستی چرا این اواخر اعضای خانواده اش را همان دلسوزان همیشگی نمی داند. نمی دانستی چرا با جبر روزگار کنار نمی آید . شاید همه اینها را به حساب روزگار می گذاشتی اما یک نشانه بود برای بروز بیماری به نام «آلزایمر» .

وقتی اوج گرفت که در بیمارستان بستری شد. از آن به بعد دیگر به جبر روزگار و رفتار اعضای خانواده واکنش بدی نداشت. آرام شده بود. ترسیده، گوشه گیر و وابسته بیش از هر زمان دیگر به همسری که نیم قرن را با او زندگی کرد. از بین همه ما مادرم را بهتر می شناخت.  به او بیشتر اعتماد داشت همین شد که همه کارها رفته رفته به دوشش افتاد. بچه ها کنار رفتند مادرم اجازه نمیداد  عزت پدر پیش چشم بچه ها کم شود و با همین اعتقاد برایش مادری کرد. گاهی حتی در توهماتش آن روزها که به سختی خانواده اش را به یاد می آورد.؛ مادر بازهم بدخلقی ها را تحمل می‌کرد انگار او بیشتر از ما می دانست که فراموشی چیست و چه خصوصیاتی را به همراه دارد. ‌مگر می شود مردی که از خودت سال‌ها بزرگتر هست را نگهداری کنی و مریض نشوی ولی نمیدانم خدا چه توانایی به او داد که بتواند از شوهرش نگهداری کند تا جایی که خودشان را بی نیاز به ما بداند.

پدر رفته رفته ناتوان می شد ، حواس پرت و منزوی . مادر قوی تر می شد برای نگهداری از او که دیگر پای بیرون رفتن از خانه را هم نداشت. نگهداری از پدر را تا لحظه اخری که با او وداع کرد به تنهایی انجام داد. چراغ خانه ما سه سال پیش  18 روز بعد از طولانی ترین شب سال خاموش شد. حالا مادر تنها مانده و درد هایی که از نگهداری چند ساله بیمار در خانه به سراغش آمده...

 

 پدرم به تماشای تلویزیون وکارهایی از این دست تمایلی نشان نمیداد
مادرم برای دوری از زندگی یکنواخت و انزاو به نگهداری از حیوانات اهلی در منزل علاقه داشت و ساعت ها با گربه منزل سرگرم بود.
پدرم بیشتر زمانها همچون کودکی در سریع ترین زمان ممکن کنار مادرم حضور داشت و در نبود او بهانه عدم حضورش را داشت.
پدرم بعداز بیمارستان ابن سینا مشهد به طور عجیبی ساکت وکم تحرک شده بود.ساعتها می نشست و به نقطه ای خیره میشد...
پدرم همیشه موهای زائد گوشش را میگرفت واین کار را یا من یا مادرم انجام میدادیم.
برخی نگاه ها و رفتار عزیزانمان وقتی درقابی ثبت می شود در لحظات متفاوت معانی متفاوتی برایمان پیدا میکند پدر از دنیایی تاریک به روشن قدم گذاشت و رفت ...
دوستان قدیمی را سخت به یاد می آورد وبه همین خاطر در مواجه با ایشان لبخند میزد و وقتی شخص میرفت با این سوال مواجه بودیم که کی بود؟
شاید اولین تصویری که باورآلزایمر را برایم زنده کرد این تصویر باشد،تصویر به ظاهر درست است اما جابه جایی و شکستگی بین حال و گذشته ترمیم ناپذیر است.
جهت برقراری ارتباط با دنیای بیرون از خانه وکمک به بهبود وضعیت جسمی با مشاوره پزشک در روزهای معین به مرکز خانه سالمندان میرفت تا درآنجا تمرین کند
درتمامی جلسات مادرم درکنار پدر حضور داشت و تمامی حرکات تمرینی را به او توضیح میداد
کارمادرم سخت تر میشد.. پدرتنها در کناراو آرامشی موقت داشت وبه همین خاطر همه ی امور را برعهده گرفته بود یکی از سخت ترین کارها استحمام بود
پدرم همیشه در مهمانی و دورهمی ها در انزوا بود و کسی را نمی شناخت و حضور تکنولوژی و استفاده از گوشی تلفن همراه مهمانان بیشتر به این وضعیت و تنهایی کمک کرده بود.
از عوارض داروهای مصرفی پدرم این بود که ساعتها زیادی را در روز میخوابید
خواب زیاد که عوارض کم تحرکی به همراه داشت که  باید برایش چاره ای می اندیشیدیم
از پدرم فقط یک قاب و کلی خاطرات از کودکی تا غروب عمرش برایم مانده
مادرم با همه ی مشکلات جسمی که از نگهداری پدر برایش بجا مانده روزگار میگذراند
1/16
پدرم به تماشای تلویزیون وکارهایی از این دست تمایلی نشان نمیداد
2/16
مادرم برای دوری از زندگی یکنواخت و انزاو به نگهداری از حیوانات اهلی در منزل علاقه داشت و ساعت ها با گربه منزل سرگرم بود.
3/16
پدرم بیشتر زمانها همچون کودکی در سریع ترین زمان ممکن کنار مادرم حضور داشت و در نبود او بهانه عدم حضورش را داشت.
4/16
پدرم بعداز بیمارستان ابن سینا مشهد به طور عجیبی ساکت وکم تحرک شده بود.ساعتها می نشست و به نقطه ای خیره میشد...
5/16
پدرم همیشه موهای زائد گوشش را میگرفت واین کار را یا من یا مادرم انجام میدادیم.
6/16
برخی نگاه ها و رفتار عزیزانمان وقتی درقابی ثبت می شود در لحظات متفاوت معانی متفاوتی برایمان پیدا میکند پدر از دنیایی تاریک به روشن قدم گذاشت و رفت ...
7/16
دوستان قدیمی را سخت به یاد می آورد وبه همین خاطر در مواجه با ایشان لبخند میزد و وقتی شخص میرفت با این سوال مواجه بودیم که کی بود؟
8/16
شاید اولین تصویری که باورآلزایمر را برایم زنده کرد این تصویر باشد،تصویر به ظاهر درست است اما جابه جایی و شکستگی بین حال و گذشته ترمیم ناپذیر است.
9/16
جهت برقراری ارتباط با دنیای بیرون از خانه وکمک به بهبود وضعیت جسمی با مشاوره پزشک در روزهای معین به مرکز خانه سالمندان میرفت تا درآنجا تمرین کند
10/16
درتمامی جلسات مادرم درکنار پدر حضور داشت و تمامی حرکات تمرینی را به او توضیح میداد
11/16
کارمادرم سخت تر میشد.. پدرتنها در کناراو آرامشی موقت داشت وبه همین خاطر همه ی امور را برعهده گرفته بود یکی از سخت ترین کارها استحمام بود
12/16
پدرم همیشه در مهمانی و دورهمی ها در انزوا بود و کسی را نمی شناخت و حضور تکنولوژی و استفاده از گوشی تلفن همراه مهمانان بیشتر به این وضعیت و تنهایی کمک کرده بود.
13/16
از عوارض داروهای مصرفی پدرم این بود که ساعتها زیادی را در روز میخوابید
14/16
خواب زیاد که عوارض کم تحرکی به همراه داشت که باید برایش چاره ای می اندیشیدیم
15/16
از پدرم فقط یک قاب و کلی خاطرات از کودکی تا غروب عمرش برایم مانده
16/16
مادرم با همه ی مشکلات جسمی که از نگهداری پدر برایش بجا مانده روزگار میگذراند
نظرات
یکشنبه 1401/12/28 ساعت 14:47:34 | طاهره بابایی
برای سومین بار هست بعد 6ماه مجدد میبینم و لذت میبرم در حالی که غم تمام وجودم رو میگیره . افرین به خانم قلیچی

نظر شما