در فلسفه فلوطین، جهان از سه ذات یا سه اقنوم تشکیل شده است که عبارتند از واحد، عقل و روح. فلوطین خود می گوید:«واحد بسیط و نخستین است… پس از واحد، عقل یعنی نخستین اصل متفکر است؛ و پس از آن عقل، روح.
براساس سنت پذیرفتهشدهای در فلسفۀ یونان باستان، مهمترین ویژگی زیبایی symmetria یا تقارن بود و در نتیجه، این باور رایج وجود داشت که آنچه زیبایی از آن مایه میگیرد عبارت است از رابطه، اندازه، تناسب ریاضی و هماهنگی اجزای یک شئ یا هر هستی زیبا. ولی فلوطین معتقد است که زیبایی نمیتواند حاصل تناسب و تقارن باشد؛ زیبایی یک کیفیت است. این نخستین اصل زیباییشناسی فلوطین است. زیباییشناسی او، یک زیباییشناسی روحگراست. ولی انسان-محور نیست. به زعم او، در طبیعت، بیش از انسان، نیروهای روحی و خلاق وجود دارد. در زیباییشناسی فلوطین، درک زیبایی خود چیزی است که از طریق تجربۀ زیبایی حاصل میشود، و نمیتوان آن را برای کسی که خود تجربهای از زیبایی نداشتهباشد، با کلام توضیح داد.این تجربه برای آنکه روح به تجربۀ آگاهی برسد، لازم است. زیرا شناخت زیبایی و جذبشدن به آن، بیواسطهترین راه درک و ارزش آگاهی است.
فلسفۀ فلوطین در وجه کلی و نظریۀ زیبایی او در وجه خاص، در مرزی تأملبرانگیز و آمیخته به ابهام بین فلسفۀ یونان باستان و فلسفۀ مسسیحی قرون وسطی قرار دارد.نظریۀ زیبایی فلوطین به عنوان راهی منتهی به اتحاد عرفانی با «واحد» برای آگوستین قدیس به الگوی معطوف ساختن روح به سوی خدا تبدیل شد. فلوطین به وضوح آرای افلاطون را با آرای ارسطو و رواقیون تلفیق میکند. در خصوص زیبایی به وجه اخص، در فلوطین می توان نوعی گرایش رواقی به خودبسندگی فرد انسان را استنباط کرد که گویی با تاکید افلاطون و ارسطو بر سرشت ذاتاً سیاسی وجود آدمی در تضاد است. نظریۀ نوافلاطونی فلوطین دربارۀ زیبایی، بر هنرمندان و نظریهپردازان رنسانس ایتالیا فوقالعاده تاثیرگذار بود.
فلوطین در رسالۀ ششم از انئاد اول دربارۀ زیبایی میگوید: زیبایی در دیدنیهاست، ولی در شنیدنیها نیز وجود دارد، در ترکیب کلمات و همچنین در موسیقی و در انواع موسیقی [نه صرفاً در ترانهها]؛ زیرا تردیدی نیست که نواها و ضربآهنگها زیبایند: برای کسانی که میتوانند از ادراک حسی تعالی جویند.
همچنین به چیزی که وحدت پذیرد زیبا میشود، و کل و اجزای آن بهطور یکسان از این زیبایی بهرهمند میبرند. ولی زیبایی هنگام مواجهه با چیزی که بالذاته واحد و از اجزای مشابهی ترکیب یافته است، عطیّه خود را به کلیت آن ارزانی میدارد. بدین ترتیب جسم زیبا هنگامی از نعمت هستی برخوردار میشود که از قدرت شکلدهندگی بهره یابد، قدرتی که خود حاصل صُوَر[یا مُثُل] ایزدی است. روح با قدرتی که بدین منظور برایش مقدور شدهاست، زیبایی را میشناسد و هنگامی که با دیگر تواناییهایش همراه شود میتواند به بهترین نحو دربارۀ آن داوری کند؛ یا شاید دیگر تواناییهای روح از این طریق دربارۀ جسم زیبا داوری کنند که آن را با صورت [یا مثال]ی که درون روح است بسنجند.
ولی برای ادراک زیباییهایی که از حد حس بینایی درمیگذرند، و روح میتواند بیهرگونه آلتی نظارهشان کند و دربارهشان سخن گوید، باید راه فراز پیش گیریم، دربارهشان تأمل کنیم و ادراک حسی را در همان سطح فُرودینش رها سازیم. درست همانگونه که نمیتوانستیم دربارۀ زیباییهای محسوس سخن گوییم.
چنانکه از دیرباز گفتهاند، خویشتنداری، شجاعت و هر فضیلت دیگری، حتی نفس خردمندی، تطهیر و پاک شدن است. بنابراین، روح هنگامی که پاک میشود به صورت [ایده/مثال] و نیروی صورتبخش تبدیل میگردد که از جسم رها میشود، عقلانی میگردد و یکسر به الوهیت تعلق میگیرد که سرمنشأ زیبایی و همبستههای آن است. بنابراین باید بار دیگر به سوی نیکی فرا رویم که هر روحی خواهان آن است هر آنکس که آن را دیدهباشد، هنگامی که می گوییم چیزی زیباست، منظورم را درک کند. خواهان آنیم چرا که نیک است، و هر ارادۀ معطوف به آن متوجه نیکی میشود، و لازمۀ نیل به آن، صعود به عالم اعلا و روی آوردن به آن و پراکندن همۀ جامههایی است که به هنگام نزول بر تن کردهایم. این چشم جانبین [یا درونبین]چه میبیند؟ لحظهای که بیدار میشود نمیتواند روشنایی در برابرِ خود را بنگرد. بنابراین روح باید آموخته شود. نخست شیوههای زندگی را بنگرد، سپس آثار زیبا را، نه آثاری که هنرمندان پدید میآورند، بلکه آثار برآمده از دست نیکمردان؛ سپس روح انسانهایی را بنگرد که چنان آثار زیبایی را پدید آوردهاست. از این رو مسامحتاً و در وجه کلی، میتوان گفت که نیک، زیبایی نخستین است؛ ولی چنانچه بین معقولات و نیک قائل به تمایز شویم، خواهیم گفت که [جایگاهِ] زیبایی معقول، جهان ایدههاست. ولی نیک، برتر از آن و «سرچشمه و منشأ» زیبایی است؛ نیک و زیبایی نخستین، در تراز واحدی قرار دارند، ولی زیبایی در هر صورت در جهان معقولات است.