78719
16 ساعت 52 دقیقه پیش
عکس نوشت: علی حامد حق دوست

بخاطر سطلی آب

بخاطر زیادی آب، زندگی‌شان را آب برده بود. بعد از کشمکش روزهای اول، خوابشان برده بود و حالا چشمانشان را در سراب برعکسی گشوده بودند. سرابی که در آب، همه‌جا را بیابان می‌دیدند.

برای سطلی آب، هر روز راه می‌افتادند و کلی پیاده در برهوت طی می‌کردند. انگار نه انگار که همین زیادی آب خواب‌هاشان را پریشان کرده بود و حالا آب برای نوشیدن و کارهای دیگری که به آب بسته بود را نداشتند. دریای سند. رودخانه‌ طغیانگری که یک کیلومتر عرضی که در حالت عادی داشت، به یک و نیم کیلومتر در روزهای سیلابی‌اش می‌رسید. «بر لب دریا؛ لب دریا دلان خشکیده است» یاد این نوا افتادم. بین خیالی که رفته بود در اندیشه کلمات این شعر، تانکر آب بَزَک کرده‌ای با زنجیرها و آویزهای بسیاری که کامیون را از جلو شبیه هجله کرده بود، پیچید توی منطقه. منطقه که چه عرض کنم، از بیابان آنطرفی پیچید به بیابان این سو. آمد، از من عبور کرد و پس از گذر از من بانویی بزرگ لبخند زنان از من دور می‌شد. 

خشکسالی در حیدرآباد پاکستان
 

پشت سرش، شادی را با لبخندش در فضا پخش می‌کرد و بزرگ و کوچک پیر و جوان راه می‌افتاند پشت سرش و تا نگه می‌داشت، از ساری و شانه‌های بانو بالا می‌رفتند. پایین تانکر سطل‌ها را پشت سر هم می‌چیدند و مردی که لوله تانکر را بر دهانه سطل‌ها و گالن‌ها نشانه رفته بود، یکی یکی پرشان می‌کرد. گالن یا سطل آب را که بلند می‌کردند، سنگینی آب می‌افتاد بر بازوها و شانه‌های راستشان و همچون کمان خمشان می‌کرد. بازو و شانه راست، و بعد که خستگی بر تنشان رعشه می‌انداخت، بازو و شانه چپ. سطل را آنقدر جابجا می‌کردند، تا افتان و خیزان می‌رسیدند دم چادرشان. آبی که مایه آوارگی و بی‌خانمانی‌شان شده بود، مایه خوشبختی و نشاط زودگذری می‌شد و شروع می‌کردند به استفاده از آن. زندگی همین بود. با کشمکش بسیار، و تلاش برای بقاء و ادامه راهی که باید پیموده می‌شد.



 






منبع خبر : متن و عکس: علی حامد حق دوست
نظرات

نظر شما