گاه هرچقدر هم که خیر خواه و خوشنیت باشیم، پرومتهوار گاوی را قربانی کرده و به نام دیگران از گوشت آن میدزدیم و مزورانه زئوس زمان را فریب میدهیم و تاوان این خیرخواهی خود را هم میپردازیم؛ به زنجیر در میآییم و از جگر خستهمان، کلاغان بیسرنوشت را سفرهای میگستریم. بیهیچ کینهای بازی کلاغان را مینگریم و در انتها، تنها حلقهای از زنجیر را با خود میبریم و آتش را به دیگران میسپاریم، زیرا که میدانیم آب نوشیدنی و نان خوردنی است؛ زخم و خون هم. اما انگار مدتهاست نمیدانیم که خون عریانی جان هست یا نه!
گاه میدانیم و گاه نمیدانیم که این آزار خویشتن است؛ هم خویش و هم تن. و آنجا که آن سایهی سنگین چنان گسترده میشود که دیگر نمیبینیم، گرفتار میآییم. ومیپنداریم که باید کاری کنیم و چیزی بسازیم. سفید را سیاه و سیاه را پاک میکنیم. چنین است که واقعیت را به دروغ فروختن و آراستن دروغ و راست و نیکو نمایاندن آن واجب میگردد، و خود از این رنج میکشیم. رنجمان را تصویر میکنیم و آن را نمایش میدهیم، همراهانی مییابیم و در انتها این همه را به هر آنچه باید میآراییم و به بهایی مناسب میفروشیم، و همچنان از این رنج میکشیم. چنین تسلسل اندوهناکی در عین حال تمسخرآمیز است، خاصه حالا که میدانیم خود در میان آن ایستادهایم.