در دستانش اما چند النگوی نهچندان ضخیم زرد است و در دومین انگشت دست چپش حلقهای نازک و کج و کوله خودنمایی میکند. کمی که نگاهم را روی دستان خشکیده اما بلند و باریکش ادامه میدهم به ناخنهایش میرسم. ناخنهای کوتاه که گوشت انگشت روی ناخنها آمده است.
نگاهش پر از ترس است. مرتب خانه کناری را نگاه میکند. کافی است صدایی از آن سمت به گوش برسد، شش دانگ حواساش جمع میشود و حرف زدن را قطع میکند. بعد از هر اتفاق و صدایی از خانه کناری همیشه یک اتفاق میافتد، یکی از انگشتانش را نزدیک دهانش میبرد و با دندان به جان تهمانده ناخنش میافتد. هر کاری میکند حواساش آن سمت است. سمت خانه نوسازی که با چوب و گل ساخته شده است. حواساش به خانه نوعروس است. به قول خودش زنی که روی خانه و زندگیاش خانه ساخته.

زنی که از عاطفه خالی شده
اسمش عاطفه است، خودش میگوید قدیمها که جوانتر بودم اخلاقم به اسمم میآمد، الان ولی نه شبیه اسمم هستم و نه شبیه زنی که دو سال پیش بود. پر از کینه و حسرت و انتقام شدهام. بغضاش میترکد؛ ادامه میدهد: چیزی کم نداشتم، سواد که ندارم، نمیدانم چند ساله بودم که به خانهاش آمدم اما خیلی کوچک بودم. برایش پنج دختر و دو پسر آوردهام و حالا میگوید پیر شدی و باز هم بچه میخواهد، باز هم پسر میخواهد که عصای دستش باشند. از «پز» زن جوان گرفته و عروساش یک سال است برایش دختر آورده... دختر آورده نه پسر. برای پسر با زن دیگری ازدواج کرد و حالا دختردار شده است اما خوشحال است. بچه اول من که دختر شد زمین و زمان را به هم ریخت. داد زد، با مشت به دیوار خانه کوبید. به همه گفت این را نمیخواهم و بچه من نیست. حالا که نوعروساش برایش دختر آورده دختر شیرین شده و عزیز دلش. یادم میآید روزی که دخترم به دنیا آمد مادرم گفت دختر عصای دستت میشود اما گوشش بدهکار نبود.بلند میشود و کمی بعد با دو استکان کمرباریک چای برمیگردد و مینشیند روبهرویم. دستی به موهایش میکشد؛ موهایی که تاب داده و از گوشه روسری بیرون انداخته را دستی میکشد. نگاهی به بالا تا پایین خانه میاندازد. دستی روی فرش رنگ و رو رفته خانهاش میکشد و بعد با حسرت دوباره میگوید: روزی که درد زایمان گرفت بیقرار شد. موبایل اینجا خط نمیدهد اما آنقدر از این سمت به آن سمت رفت تا بالاخره موبایلش خط داد و برای زنش هلیکوپتر خبر کرد چون ما اینجا جز هلیکوپتر راه دیگری برای شرایط اینچنینی نداریم. روز زایمان من با اینکه از زن جدیدش کوچکتر بودم بزها را برداشت و رفت صحرا، رفت و نماند چون بچه اولم دختر بود.

زن دوم شدن به خاطر نان شب
به خانه کناری میروم. همانجا که نوعروس با دختر یک سالهاش زندگی میکند. در خانه باز است و نور ملایم آفتاب روی فرش کوچکی افتاده است. به در آهنی چند ضربه میزنم دختر جوانی حول و حوش 17 ساله با چهرهای خندان و لباسهای مرتب و تمیز جلو میآید. سلام میدهد و دعوتم میکند تا به داخل خانه بروم. در را پشت سرم میبندد. به پشتی بالای خانه اشاره میکند که مهمانش هستم و باید بالای خانه بنشینم. دختر زیبایی دارد، با موهای بوری که به مادرش شبیه است. لیوانی آب دستم میدهد تا گلویی تازه کنم و بعد دخترک را روی فرش میگذارد و میرود بیرون تا چای آماده کند. کتری سیاه و دودگرفته را آب میکند و با مهارت خاصی آتش اجاق را روشن میکند. از دود چشمانش پر از اشک میشود و با چشمان قرمز وارد اتاق میشود. خودش سر صحبت را باز میکند: وقتی آمدید دیدمتان. رفتید پیش عاطفهخانم. هر کس میآید اول پیش او میرود. از من به همه بد میگوید، انگار من خودم دوست داشتم زن دوم یک مرد پیر باشم. من هم مجبور بودم چون سنم بالا رفته بود پدرم اصرار کرد که این مرد خوب است و پول هم دارد که گرسنه نمانی، از شما چه پنهان برای نان زنش شدم. از روستای خودمان آمدم اینجا و تنها ماندم؛ عاطفهخانم اجازه نمیدهد کسی با من رفت و آمد کند؛ بچههایش هم خوب به من نگاه نمیکنند.
همه زندگی زهرا همین اتاق است و دختر کوچکی که اسمش را بهار گذاشته است. تمام آرزوهایش را برای بزرگ شدن بهار نگه داشته، تمام روزهایی را که زندگی نکرده است، تمام مشقهایی که ننوشته و مدرسهای که نیمهکاره رها کرد.

اجازه زن دست شوهر است
بعدازظهر که میشود وقت برگشتن مردان از صحراست. این را از صدای زنگوله گوسفندان متوجه میشوم. مرجان یکی دیگر از زنان جوانی است که در روستا زندگی میکند. با یک ظرف آب پلاستیکی که به دلیل استفاده زیاد زرد شده در حال دویدن است تا به باقی زنان برسد. زنان کنار لوله باریک جمع شدهاند و اینجا مکانی است که در روز چندینبار جمع میشوند و تمام خبرها و اطلاعات در اینجا دست به دست میشود. زنان ابتدا دوربین عکاسی را که دستم میبینند برمیگردند و پشتشان را به من میکنند اما با هم پچپچ میکنند و میخندند. یکی از زنان رویش را به من میکند و با صدای بلند و خنده میگوید: خانمجان از ما عکس برنداری. سعی میکنم خیالشان را راحت کنم که قرار نیست بدون رضایت خودتان از شما عکس بگیرم که یکی از زنان پیرتر با خشم میگوید: رضایت آنها دست شوهرشان است.

کمی آن طرفتر از لوله آب چند دختر جوان ایستادهاند. یکی از آنها کودک چند ماههاش را با تکهپارچهای به پشتش بسته و آن یکی ظرف آب را جلوی پایش گذاشته است تا به سمت خانه برود. من را راحت در جمعشان میپذیرند و بعد میفهمم یکی از مردانی که سالها پیش پایش به شهر باز شده بود مردان و زنان روستا را ترسانده بود که عکس صورت زنان را با کامپیوتر روی بدن بازیگران خارجی میگذارند. از آن سال به بعد زنها از تمام کسانی که دوربین داشته باشند یا بخواهند از آنها عکس بگیرند میترسند و مردها هم به کسی این اجازه را نمیدهند که حتی در حضور خودشان از همسرشان عکس بگیرد.

چند زن داشتن داستانی تکراری شده
در روستاهای محروم لرستان هم داشتن چند زن برای مردان امری طبیعی است. روستای10 خانواری «سیدحسن» هم با وجود اینکه مثل بقیه روستاهای منطقه زلقی نه برق، نه گاز و نه جاده دارد اما مردان ترجیح میدهند بیش از یک زن داشته باشند. خیلی اتفاقی پای حرفهای مردی نشستم که دو زن داشت و اگر شرایط مالی به او فشار نمیآورد زن سوم را هم به خانهاش میآورد. او معتقد است از ابتدای امر رفتاری پرابهت با همسرانش داشته و همین باعث شده هر دو نفر در یک خانه با هم زندگی کنند. کار خانه و آب آوردن و هر چیزی جز چرا بردن احشام را وظیفه و کار زنان میداند.
این مرد که از هر همسرش چهار فرزند دارد میگوید: پسرها هم باید بیش از یک زن داشته باشند و با این موضوع که دخترانش زن دوم شوند یا شوهرشان زن دیگری بگیرد مشکلی ندارد. دلیلش برای ازدواج مجدد «قسمت و تقدیر» است و اگر خدا نمیخواست، هیچ اتفاقی رخ نمیداد و از طرفی بخشی از رسوم است!

سرزمینی پر از غم و سختی برای زنان
لرستان از محرومیت و تمام ابعاد فقر از مالی تا فرهنگی لبریز است. دسترسی مردم در این روستاها به شهر و محیطهای شهری بسیار سخت است و همین امر یکی از دلایلی است که زنان را تا این حد عقبمانده نگه میدارد. زنان از ابتداییترین حقوق خود بیاطلاع هستند و مردان در واقع زنان را موجوداتی میدانند که آفریده شدهاند تا به آنها خدماترسانی کنند. مثال بارز این موضوع زنانی هستند که تمام مسوولیتهای خانه و زندگی را برعهده میگیرند و شکایت هم نمیکنند. بسیاری از این زنان اوقات خالی روز را هم برای استراحت خود نمیخواهند و در این ساعات در جنگل و کوه به دنبال گیاهان دارویی هستند تا درآمدی برای خانواده باشد.
نکتهای که باید به آن توجه کرد این است که هیچ نهادی، به این بعد قضیه توجه نمیکند. یکی از راههایی که میتوان کمی شرایط زندگی را برای زنان و کودکان این منطقه بهتر کرد، ایجاد مسیر و جاده آسفالت است. راههای صعبالعبور و خاکی تنها راه ارتباطی زنان و دختران با شهر است و به دلیل نبودن این راه است که زنان از ابتداییترین حقوق خود برای زندگی بیخبر ماندهاند و نمیتوانند صدای خود را به گوش کسی برسانند.

گزارش: ریحانه جولایی
عکس: لیلا قدرت اللهی فرد
منبع خبر : روزنامه جهان صنعت