وقتی اوج گرفت که در بیمارستان بستری شد. از آن به بعد دیگر به جبر روزگار و رفتار اعضای خانواده واکنش بدی نداشت. آرام شده بود. ترسیده، گوشه گیر و وابسته بیش از هر زمان دیگر به همسری که نیم قرن را با او زندگی کرد. از بین همه ما مادرم را بهتر می شناخت. به او بیشتر اعتماد داشت همین شد که همه کارها رفته رفته به دوشش افتاد. بچه ها کنار رفتند مادرم اجازه نمیداد عزت پدر پیش چشم بچه ها کم شود و با همین اعتقاد برایش مادری کرد. گاهی حتی در توهماتش آن روزها که به سختی خانواده اش را به یاد می آورد.؛ مادر بازهم بدخلقی ها را تحمل میکرد انگار او بیشتر از ما می دانست که فراموشی چیست و چه خصوصیاتی را به همراه دارد. مگر می شود مردی که از خودت سالها بزرگتر هست را نگهداری کنی و مریض نشوی ولی نمیدانم خدا چه توانایی به او داد که بتواند از شوهرش نگهداری کند تا جایی که خودشان را بی نیاز به ما بداند.
پدر رفته رفته ناتوان می شد ، حواس پرت و منزوی . مادر قوی تر می شد برای نگهداری از او که دیگر پای بیرون رفتن از خانه را هم نداشت. نگهداری از پدر را تا لحظه اخری که با او وداع کرد به تنهایی انجام داد. چراغ خانه ما سه سال پیش 18 روز بعد از طولانی ترین شب سال خاموش شد. حالا مادر تنها مانده و درد هایی که از نگهداری چند ساله بیمار در خانه به سراغش آمده...