به «سکو» فکر میکردم، در حالی که به تصویر «همستر» وسط گوشی ذلزدهبودم، خوابم برد.
خواب میدیدم. همهجا تاریک و تا چشم کار میکرد آب بود، آدمهای نارنجیپوش به بالا نگاه میکردند. انگار منتظر چیزی بودند. بالا، پر از نور بود، عظیم و با شکوه. از آسمان چیزی میآمد و پنجتاپنجتا میبردشان هوا. به خودم آمدم، دیدم نوبتم شده. سوار شدم و به آسمان رفتم، همهی آبهای زمین زیر پایم بود، باد، با شدت به صورتم میزد. رسیدیم، دستانم را از طناب رها کردم. خون که به نوک انگشتانم رسید خودم را در سرزمین تازهای دیدم.
رفتوآمدشان از روی کلاههای سفید، معلوم بود. شوکه بودم، با اینکه شب بود، اما از گرما نفسم بالا نمیآمد. یکی از «کلاه سفیدها» اشاره کرد که دنبالش بروم. درِسفیدِبزرگ و ضمختی را باز کرد، راهروی باریک،کمنور و مبهمی بود. هشدار داد. صدای آژیر که آمد، باید با ماسک و جلیقه نجات، خودمان را برسانیم تا با قایقهای بزرگ فرار کنیم، نقشهی دقیقِ سرزمین، روی دیوار نصب بود. حسکردم روی ایستگاه فضاییام. کمی بعد به اتاق رسیدم.
در باز شد، یکی با زیرپوش و شرت، طبقه اولِ تخت، خوابیده بود. بالا رفتم، صدای بلندگو، در سرزمین میپیچید، مطمعن شدم جای عجیبی هستم. پاهایم را کشیدم و بالش را بغل کردم تا زودتر از خواب بپرم اما چشمانم را که باز کردم، همآنجا بودم! صبح شده بود و صدای شرشرِ حمام میآمد. با دقت نگاهکردم، روی کمد، علامتی عجیب دیدم، جلیقهنجات!
درِ حمام باز شد، بخار زد توی اتاق، خودم را به خواب زدم. هم اتاقیام، بیصدا لباسش را عوض کرد و رفت.
بیرون زدم. فلشها را دنبال میکردم تا دوباره به آسمان برسم. از تبرِ دستهچوبی و کپسولهای آتشنشانی گذشتم و به طرف در رفتم، بدنم خیسِعرق بود، در را باز کردم و بعد، در سفیدِبزرگِ ضمخت را. رطوبت، تمام تنم را فراگرفت. بیرون گرمتر بود. با طلوع خورشید، منظرهی تاریکِ دیشب، خودش را نشان میداد.حالا من، روی باند هلیکوپتر، وسط دریا بودم.
دریا زیر پایم بود. قدم که برمیداشتم، سرم گیج میرفت. از پله پایین رفتم ببینم کلاهسفیدها، بین سازههای فلزیِ بزرگ چهمیکنند.
ورود ممنوع بود. گفتند: «اگر میخوای ببینیشون باید مثل اونا کلاه و لباس و کفش بپوشی». خواب جالبی بود. لباسها را گرفتم و به اتاق برگشتم.
«ایوب» توی اتاق بود، سلام کردم. چون قرار بود برای عکاسی به سکوی نفتی برویم، به ذهنم رسید توی خواب، همین را بگویم. گفتم: چند روزی مزاحم شماییم. لبخند زد.
حرف زدیم، چیز با ارزشی استخراج میکردند. وقتی گفت سهمِ ما از این کارِ سخت، خیلی کمه، مطمعنشدم خوابم ربطی به بازی همستر دارد.
عکسی نشانم داد. همسرش سرطان داشت و سه سال پیش، وقتی ایوب روی سکو بود، مرد.
گفت: کشتی نبود، باید روی سکو میموندم، شما هم به برگشت فکر نکنید. این را گفت و با سرِ پایین اتاق را ترک کرد.
کمی بعد، صورتِ عرق کرده و لباس خیسم را در آینهی کدر دستشویی میبینم. تعجب میکنم، چندبار با دستِ خیس به صورتم میزنم، مثل اینکه خواب نیستم، اینجا همان «سکوی نفتی» بود. لباس و کفش مخصوص را میپوشم، کلاه را میگذارم و میروم برای عکاسی.